برشی از کتاب "تو هنوز اینجایی"| احساس عجیب بیقراری
حسین در کنار فعالیتهای بسیجیاش دو بار به جبهه اعزام شده بود، یکبار بهمن 1364 و بار دیگر خرداد 1365 او اکنون، برای سومینبار در تاریخ 11 آذر، سال 1365، به پایگاه مقداد میرفت تا به جبهه اعزام شود به کوری چشم دشمنان اسلام بهقدری جوانان مشتاق در پایگاه جمع شده بودند که اعزام عدهای بهخصوص حسین به روز دیگر موکول شد.
حسین به همراه نیروهای دیگر آن شب در پایگاه ماندند. آن شب بچهها را خواباندم و به آشپزخانه رفتم. ساعتها نشستم. احساس عجیبی داشتم. قلبم بیقرار بود، از درونم غوغایی بپا شده بود، حال خوشی نداشتم، گویی که منتظر اتفاقی بودم با تمام وجود ندایی را میشنیدم.
یاد خوابی افتادم که در رابطه با ازدواجم دیده بودم مفاتیح را برداشتم و مناجات آقاامیرالمومنین را خواندم. از اینکه در رابطه با اعزام حسین اعلام نارضایتی کرده بودم، احساس خوشایندی نداشتم. گفتم:«خداوندا تو میدانی» که من با جهاد مخالفتی ندارم، اما اگر حسین نباشد. من واقعاً بیکس و تنها میشوم. البته این را هم میدانم که تو بزرگ هستی، قادر و توانا هستی، تو حافظ، نگهدار و پشتیبان همه بیکسانی.» اما آن احساس عجیب، آن بیقراری و آن ندای غریب مرا رها نمیکرد. پیش بچهها رفتم که بخوابم، اما خواب به چشمانم نرفت.
انتهای پیام/